اصحاب دایرة المعارف در عصر روشنگری

مقدمه:

فرانکلین لوفان باومر آنسیکلوپدی(*) (دائره المعارف)، Encyclopedie و یا Dictionnaire raisonne des Sciences, des Arts, et des Metiers به عنوان «عظیمترین کار انتشاراتی قرن هجدهم» لقب گرفته است. نشر آن، به سال 1745 تحت ویراستاری مشترک دُنی دیدرو Denis Diderot (1713= 84) و ریاضی دان معروف ژان- لو- رُن دَلامبِر Dean- Le- Rond dُAlembert (1717-83) آغاز شد و سرانجام به سال 1780 در مجموعه ای که به 35 جلد می رسید خاتمه پذیرفت. از این مجموعه، بیست و یک جلد آن به نوشته های متن اختصاص داشت، 12 جلد آن به تصاویر و توضیحاتِ امورِ تجاری، فنون مکانیکی، مربوط می شد و دو جلد آن را فهرست مطالب تشکیل می داد. هدف از آن این بود که خلاصه ای از معرفت انسانی را با رعایت روحِ «روشن اندیشی« در یکجا فراهم آورند. گزید های زیر از گفتار مقدّماتی دَلامبر است که اظهاراتی نافذ و اغلب انتقادی درباره روح فلسفی عصر عقلی می باشد؛ دو مقاله از دیدِرو است و یک مقاله که احتمالاً آن را دُومارسه Dumarsias نوشته است.

گفتار مقدماتی

وقتی پیشرفت فکر را از آن عصر شکوفا [رنسانس] به بعد بررسی می کنیم، می بینیم که یک نظم طبیعی را دنبال نموده است. نخست پژوهش و دانش کلاسیک پیدا شد، سپس ادبیات رونق یافت، و سرانجام کار فلسفه بالا گرفت: در حقیقت ما نشان داده ایم که ذهن منزوی باید در سر راهش با فلسفه قبل از ادبیات روبرو شود، ولی با بیرون آمدن از یک دوره طولانی جهل که متقدّم به عصرهای روشنایی بود، پیدایش دوباره اندیشه ها، چنانچه ایرادی به این حرف نباشد. لزوماً با پیدایش ابتدایی آنها فرق می کرد...
فلسفه که معیار ارزش و سلیقه بارز قرن ماست به نظر می رسد با پیشرفتی که در میانمان حاصل نموده است جبران زمان تلف شده را می کند و از حسّ تحقیری که پدرانمان بدان داشتند انتقام می گیرد. این خوارشماری، امروزه متوجه کارهای پر زحمت مطالعه و تحقیق شده است که باز به هیچ وجه درست نیست. ما خیال می کنیم از آثار بزرگان عهد باستان همه آنچه را که لازم است بیرون کشیده ایم؛ به همین جهت راغبیم به کسانی که هنوز به آن رادمردان رجوع می کنند بقبولانیم که رنج و زحمت نکشند... [ولی ، به گمان من] این جهل یا بی شرمی است که تصور نماییم. .. که مطالعه آثار بزرگان باستان و درس گرفتن از آنها دیگر هیچ فایده ای به بار نمی آورد. عادت نوشتن به زبان عامه پسند بی شک امروزه کمک کرده که این تعصب قوام گیرد، و این عادت شاید از خود تعصب نیز زیان آورتر باشد. اشاعه زبان فرانسه در سراسر اروپا، ما را به این فکر انداخت که حتماً موقع آن رسیده که آن را جایگزین زبان لاتین سازیم، جانشین زبانی که تا دوره نوزایی ادبیات، زبان دانشمندان ما بود. از نظر من، عذر یک فیلسوف موجه تر است که به زبان فرانسوی بنویسد تا یک فرانسوی که به لاتین شعر بگوید. من حتّی می پذیرم که این عادت کمک کرده است تا روشن اندیشی عمومیّت پیدا کند، به شرطی که واقعاً به ذهن یک ملّت راه یافته و نه اینکه صرفاً به قشری سطحی رسیده باشد. به هر حال این امر موجب دردسری می شود که باید آن را پیش بینی می کردیم. عُلمای کشورهای دیگر که از ما سرمشق گرفته اند با دلایل بجایی معتقد بودند که می توانستند به زبان خود بهتر بنویسند تا به زبان ما.... رسم لاتین نگاری، که ما به لحاظ سلیقه، مورد تمسخر قرار داده ایم می تواند در کارهای فلسفی که نیاز به روشنی و دقت دارد مورد استفاده قرار گیرد، چون فلسفه به یک زبان جهانی و توافق اصولی احتیاج دارد. برقرار ساختن دوباره چنین رسم و روشی به نفع ماست، ولی امیدی به تحقق این امر نیست. سوءِ استفاده ای که ما از آن گِله داریم به صِرف دلداری دادن بیهوده به خود، گزافه گویی ریشه کن نمی شود. فیلسوفان، مثل تمام نویسنده های دیگر، آرزو دارند که آثارشان خوانده شود، بخصوص توسط مردم کشورشان. اگر آنان به زبانی حرف می زنند که کمتر رایج و خودمانی است، در عوض دهانهای کمتری هم وجود دارند که تحلیل و ستایششان نکنند، و هیچ کس نمی تواند فخر بفروشد که آنها را می فهمد...
با این وصف، فلسفه، به نظر می رسد فراموش نکرده باشد که اساساً ساخته شده تا درس به انسانها بدهد، آن هم از روی حسن نیّت؛ از همین رو تمایل به برپا کردن سیستمهای متعدّد که بیشتر به ارضاءِ تخیّل کمک می کند تا به روشن شدن عقل، تقریباً همگی در آثار خوب کنار گذارده شده است. یکی از بهترین فیلسوفان ما [کُند یک Condillac در اثر خود Traite des Systemes] به نظر می آید که سرانجام آن را کاملاً از میان برده باشد. در روزگاران گذشته روح فرضیه تراشی و حدس بسیار مفید واقع می شد، و حتی برای تولد دوباره فلسفه نقشی ضروری داشت؛ زیرا مسئله خوب اندیشی کمتر طرح بود تا غورورزی برای دل خویش. ولی زمان تغییر کرده است و نویسنده ای که اکنون از سیستمها ستایش می کند دیر قدم رنجه فرموده است. مزایایی که از چنین روحیه ای حاصل می شود آنقدرها نیست که دردسرهای ناشی از آن را جبران کند.... روحیه سیستم پردازی در عالم فیزیک مثل کاربرد متافیزیک در علم هندسه است. اگر گاهی ضروری به نظر می رسد که ما را در مسیر حقیقت قرار دهد، تقریباً هیچ قادر نیست به تنهایی ما را در پیمودن آن موفق سازد. روح سیستمی که با مشاهده طبیعت انگیخته و افروخته شده باشد احتمالاً قادر است که به گونه ای کم سو علل پدیده ها را مدّ نظر آورد. ولی برای اینکه وجود این علل مسلّم گردد باید محاسبه و تعیین نمود که معلولها دقیقاً کدامها هستند و این معلولها را با آنچه تجربه برایمان فاش می سازد باید مقایسه کرد و سنجید. هر فرضیه ای که از چنین کمکی محروم شود دشواری به آن درجه از قطعیتی خواهد رسید که ما باید همیشه در علوم طبیعی جویایش باشیم، قطعیتی که به ندرت درگمان زنی های بی اساس که نام سیستمها را به خود گرفته اند یافت می شود. اگر یک فیزیکدان فقط سیستمهایی از این نوع در اختیارش می بود، در آن صورت مزیّت اساسی وی، اگر اشتباه نکنم، این می شد که ایشان سیستم پسند هستند و نه سیستم ساز. در خصوص کاربرد سیستمها در علوم دیگر، هزاران تجربه نشان داده که آنها تا چه حد خطرناک اند...
ما از بهترین چیزها استفاده ی ناجور و یا غلط می کنیم. این روحیّه فلسفی، که کار و بارش این روزها رونق گرفته، روحیه ای که راغب است همه چیز را ببیند و هیچ فرضی را در آنها دخالت ندهد، حتی به ادبیّات نیز سرایت نموده است. من عقیده دارم که چنین وضعی به پیشرفت آنها صدمه می زند و مخفی کردنش نیز دشوار است. قرن ما که اینهمه به محاسبه گری و تحلیل توجه دارد به نظر می رسد آرزومند است که مباحثات سرد و آموزشی را وارد حیطه امور احساسی سازد... معهذا ناچارم بپذیرم که این روحیّه بحث و جدل کمک کرده که ادبیات ما از قید ستودنهای زائد مردم دوران باستان آزاد شود. به ما آموخته است تنها زیبایی هایی را حرمت نهیم که به ناگزیر در بزرگان معاصر نیز تحسین انگیز می یابیم. ولی شاید هم ما به آن سرچشمه ای مدیونیم که دل ما را با نوعی متافیزیکِ عاطفی در گرو خود دارد و بر تمامی تآترها و صحنه های نمایشی مان مسلط است؛ اگر این متافیزیک بنا نباشد کاملاً از آنها به دور افکنده شود، لااقل باید کمتر اجازه داد که در آنجا حکومت مطلق کند، این آناتومی یا تشریح روح حتی در مباحثات ما نیز وارد شده است؛ ما دیگر گفت و شنود نمی کنیم، بلکه به بحث رسمی می پردازیم؛ و جامعه ما فریبایی ها، گرما و شادی اصلی خود را از دست داده است.
پس جای شگفتی نیست که آثار تخیّلی ما کلّا نسبت به قرن گذشته در سطح نازلتری قرار دارد... روی هم رفته ما اصول بیشتری در اختیار داریم که خوب قضاوت کنیم، دستمایه مان از روشن اندیشی بیشتر از سرمایه ای است که گذشتگان داشتند، قاضی های خوب بیشتر داریم ولی کارهای خوب کمتر؛ در مورد یک کتاب نمی گوییم که آن کتابِ خوبی است، بلکه می گوییم کتابی است که یک آدم با فهم نوشته است. چنین وضعی برای برخی از قرون گذشته نیز پیش آمده است، مثل قرن دمتریوس و فالر Phalere که متأخّر نسبت به قرن دِموستن Demosthenes است، قرن لوکان Lucan و سِنه کاSeneca که پس از قرن سیسرو Cicero و ویرژیل Virgil است، و قرن خود ما که جانشین قرن لوئی چهاردهم.

هنر

با بررسی کارهای هنری متوجه می شویم که برخی بیشتر محصول فکراند تا محصول دست، و برعکس بعضی ها در آفرینششان دست دخالت بیشتری داشته است تا فکر. این تا حدودی نشان
می دهد چرا برخی از هنرها مقام شامختری یافته اند و چرا تقسیم بندی دوگانه آنها، یعنی هنرهای آزاد و هنرهای مکانیکی به وجود آمده است. این وجه تمایز، با اینکه کاملاً موجّه می تواند باشد، تأثیرش بد بوده و موجب شده که برخی از انسانهای قابل احترام و کارآمد از چشم بیفتند؛ همچنین سبب گشته در ما نوعی تنبلی که به ظاهر طبیعی می نماید تقویّت شود به طوری که ما را بر آن داشته تا گمان کنیم که توجّه ورزی مدام و بی شائبه به تجارب اندوخته شده و موضوعات ویژه، چه اموری ملموس باشند و چه مادی، انصراف حاصل نمودن از مقام شامخ ذهن انسانی است؛ و اینکه پرداختن، و یا حتی مطالعه هنرهای مکانیکی، خود را کوچک نمودن در مواجهه با چیزهایی است که تحقیق درباره شان توانفرسا، اندیشیدن به آنها کاری ناپسند، بررسی و حلاجی کردنشان دشوار، بازاریابی برایشان شرم آور، شمارشان تمام ناشدنی، و ارزششان ناچیز است... تعصّبی که شهرها را مملو از برهان تراشان متکبر و اندیشه وران عاطل و بی خاصیت و کشور را پر از جبّاران حقیر و نادان، بیکاره و بیعار، ساخته است. بیکن یکی از نخستین نوابغ انگلستان مثل این عده نمی اندیشیدند؛ کُلبِر Colbert، یکی از بزرگترین وُزرای فرانسه، نیز همینطور. تمامی خردمندان و نیک اندیشان دورانهای مختلف، فکری والا به سر داشتند. بیکن بر این عقیده بود که تاریخ هنرهای مکانیکی مهمترین شاخه فلسفه راستین است؛ او مواظب بود آنچه را که عملی است خوار نشمارد. کُلبِر برای صنعتگران و توسعه صنایع به عنوان منبع مطمئن ثروت مملکت اهمیّت قائل بود... مزیّت های واقعی علوم عالیه و هنرهایی را که مورد تجلیل قرار گرفته اند در یک کفه ترازو بگذارید و در کفّه دیگر استفاده های هنرهای مکانیکی را، خواهید دید که قدر آنها را به یک میزان نشناخته ایم؛ و اینکه متأسفانه ما بیشتر سپاسگزار کسانی بوده ایم که ترغیبمان کرده اند که خیال کنیم خوشبختیم و نه آنانی که عملاً کوشیده اند تا ما به سعادت دست یابیم. وه که در قضاوتهایمان چقدر یکطرفه
می اندیشیم! ما انتظار داریم مشغولیتی سودمند داشته باشیم و آنگاه افرادی را که مفید هستند خوار می شماریم.

آنسیکلوپدی

به یک موضوع که باید توجه مخصوص کنیم و چشم از آن برنتابیم این است که اگر انسان، این موجود فکور و تعمّق گر، را از روی زمین حذف کنیم، نمایشِ شور انگیز و والای طبیعت تبدیل به صحنه ای غم انگیز و گنگ خواهد شد. سکوت و شب بر گیتی سلطه خواهد یافت. همه چیز به خمودگی گسترده ای بَدل خواهد شد که در آن پدیده های مشاهده ناشده به گونه ای ابهام زا و راز آلوده حرکت خواهند نمود. حضور انسان است که وجود چیزها را جالب می سازد. در سرگذشت این موجودات آیا چیزی هم بالاتر از توجه ما بدانها وجود دارد؟ چرا ما انسان را آنطور که طبیعت جای و مقام او را تعیین کرده در کاری که ما در پیش گرفته ایم شرکت ندهیم؟ چرا از او مرکزی مشترک نسازیم؟....
توجه به این موضوع بود که ما را واداشت در قوای ادراکه اصلی انسان تقسیم بندی کلی را پیدا کنیم و کار خویش را تابع آن سازیم... اگر بخواهیم در میان ملاحظاتِ حتی خشک و بی روح و جزئیات خسته کننده علاقه و شوری برانگیزیم، در آن صورت انسان یگانه نقطه ای است که باید همه چیز را بدان اشارت دهیم. جدا از از هستیِ من و سعادت همنوعانم، بقیه طبیعت حائز اهمیّتی نیست.

فیلسوف

عقل برای فیلسوف همان است که رحمت و بخشایش الهی برای مسیحی.
رحمت و بخشایش الهی است که مسیحی را به عمل وا می دارد، اما، عقل فیلسوف را.
انسانهای دیگر خود را به شور و شیدایی رها می سازند، در پس اعمالشان اندیشه و تعمّق در کار نیست؛ اینان انسانهای هستند که در ظلمت گام بر می دارند. از طرف دیگر فیلسوف، حتّی در شور و شیدایی های خویش، فقط از اندیشه و تعمّق کردن است که عمل می کند؛ او در تاریکی راه می پیماید، ولی به کمک چراغ.
فیلسوف اصول اندیشه خود را از بی انتهاییِ مشاهدات و تجربه های جزئی به دست می آورد. اکثر مردم بر این اصول صحّه می گذارند بی اینکه به مشاهداتی که بانی این اصول هستند بیندیشند: آنها گمان می دارند قواعد و راههای چاره به خودی خود وجود دارند. ولی فیلسوف این قواعد چاره ساز را از سرچشمه آنها به دست می آورد؛ او منبع آنها را بررسی می کند؛ او ارزش راستین آنها را می داند که چیست، و از آنها به نحوی استفاده می کند که برایش مفید واقع شوند. حقیقت برای فیلسوف اربابی که قدرت تخیّل او را تباه کند نیست؛ او معتقد است حقیقت در همه جا وجود دارد، ولی خود را قانع می سازد راز آن را در جایی که تشخیص دادنش مقدور است فاش نماید. او آن را به حساب احتمال نمی گذارد. او آنچه را که راست است راست می گیرد، و آنچه را نادرست است غلط می شمارد؛ چیزی مشکوک را او مشکوک می خواند، و آنچه را که محتمّل باشد محتمّل. او حتی کاری می کند که مهمتر است، و اینجاست که می توان کمال عظیم فیلسوف را دریافت: وقتی دلیل موجهی در اختیارش نباشد که داوری کند، می داند چگونه زندگی کند بی آنکه حُکم صادر نماید...
پس، روح فلسفی، یک روحِ مشاهده و دقّت ورزی است که هر چیزی را به اصول واقعی ربط می دهد؛ ولی فیلسوف نه فقط ذهن را پرورش می دهد بلکه توجه و چاره جوییهای خویش را تعمیم داده و فراتر می برد... .
فیلسوف ما بر این اعتقاد نیست که خود را از این جهان به عالمی دیگر تبعید کند، او فکر نمی کند که در قلمرو دشمن به سر می برد؛ او میل دارد با صرفه جویی خردمندانه از موهباتی که طبیعت به وی عرضه می دارد لذت برد. او مایل است شادی را به قصد سهیم شدن با دیگران بیابد، و برای اینکه آن را بیابد، باید آن را بسازد: بدینسان می کوشد نسبت به کسانی که تصادف سر راهش قرار داده و یا خود او انتخابشان کرده برخوردی خوش داشته باشد، و در عین حال آنچه را که برایش مطبوع است پیدا کند. او انسان شریفی است که میل دارد موجب خشنودی دیگران گشته و مفید واقع شود.
اکثر بزرگان که انتظاراتشان فرصت کافی باقی نمی گذارد تا به صفا دادن روح خود بپردازند نسبت به انسانهایی که در سطح برابر با خویش نمی پندارند رفتاری وحشیانه دارند. فیلسوفهای عادی که خیلی غور می کنند، یا بهتر بگوییم به گونه ای بد و نادرست غور می کنند، نسبت به همه کس وحشیانه عمل می کنند؛ آنها از انسانها می گریزند، و انسانها از آنها اجتناب می کنند. ولی فیلسوف ما که توازن بین کناره گیری از آدمیان و همدم شدن با آنان را نگه می دارد آکنده از حسّ انساندوستی است. او مثل کِرِمِس Chremes یکی از شخصیتهای نمایشنامه ای از تراس Terence است که احساس می کند یک انسان است و تنها انسانیّت است که به خوشبختی و بدبختی همسایه اش توجه دارد Homo sum, humani a me nihil alienum puto.
در اینجا گزافه ای نخواهد بود اگر بگوییم فیلسوف چقدر بر هر چیزی که شرف و صداقت در آن باشد اهمیت می دهد. جامعه مدنی برای فیلسوف، بدون هیچ اغراق، ربانیّتی بر روی زمین است. او اسفند دود می کند به خاطرش، او حرمت می نهدش از ته دلش؛ او به وظایف خویش نسبت به جامعه توجه کامل دارد، و از روی صدق و صفا آرزو دارد که عضوی عاطل و ننگین برایش نباشد. احساسات حاکی از شرف همانقدر در ساختار گزاره های فیلسوف دخالت دارد که بارقه ذهن. هر چقدر عقل یک انسان زیادتر باشد صداقت جویی او نیز بیشتر است. از طرف دیگر، جایی که تعصّب تند و خرافه حاکم است، شوریدگیها و خشم نیز حکومت می کنند. خصلت فیلسوف این است که بر اساس روحِ نظم یا عقل عمل کند؛ از آنجایی که او جامعه را بسیار دوست می دارد، لذا برای او، بیش از انسانهای دیگر، مهمّ است که سعی بلیغ نماید تا فقط تأثیراتی را بفهمد که با اندیشه یک انسان با شرف سازگار شد...
این عشق به جامعه که برای یک فیلسوف تا به این حدّ اساسی است که ما را بر آن می دارد تا ببینیم گفته مارکوس اُرِلیوس Marcus Aurelius تا چه اندازه درست است: «چه خوشبخت خواهند بود مردمی که در میانشان پادشاهان فیلسوف باشند و یا فیلسوفان شاه!»

پی نوشت ها :

* Encyclopedie, ou Dictionnair raisonne des Sciences, des Arts, et Metiers (Ceneve: J. Pellet: 1778), Vol. I, P. XXXV, liv- Iviii: Vol. lll, p. 475: Vol. Xll, PP. 382- 3: Vol. XXV, PP. 667-9.

منبع: فرانکلین، لوفان باومر؛ (1389)، جریان های اصلی اندیشه غربی جلد دوم، کامبیز گوتن، تهران، انتشارات حکمت، چاپ دوم، 1389.